وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم اما باور کنید بخاطر مریضیم یه مقداری از کارای دفتر عقب موندم و حالا هم درگیر دادن گزارش های مالی به رئیس هستم... واسه همینم هر روز یه مقدار توی ورد مینوشتم تا تموم بشه و بتونم اینجا کپی ش کنم... اینایی که این پائین میخونید مربوط هفته ی پیش هست...
روز پنجشنبه هنوز ساعت 1 نشده بود که محمد زنگ زد بیا دم در منتظرتم، منم هنوز نمازمو نخونده بودم و کمی بخاطر موضوع دیشب ناراحت بودم، وقتی از دفتر زدم بیرون دیدم محمد با سرووضع کمی آشفته اما با یه روحیه ی عالی سرکوچه ایستاده، تا منو دید کلی خندید و قربون صدقه م رفت. اما من تصمیم داشتم درباره ی دیشب یه کمی باهاش صحبت کنم... بهم گفت چرا انقدر پکری منم گفتم: خوب به این فکر میکنم که دیشب باید میرفتی پیش مادرت نه پیش من... تا اینو گفتم یه دفعه قیافه ش تغییر کرد. از این رو به اون رو شد، من فقط داشتم خیلی عادی باهاش حرف میزدم اما نمیدونم چرا یه دفعه انقدر ناراحت شد. بهم گفت موضوع تصادفم همون دیشب تموم شد و ازت معذرت خواستم،این موضوع و بهت گفتم که بعدا از دستم ناراح نشی اما انگار بهتره هیچی بهت نگم... حالا دوباره چرا کشش میدی..؟ مگه چی شده...؟ من که نمردم... مردم..؟
این حرفو که گفت دلم بدجور گرفت، چقدر راحت از مردن حرف میزد، یه لحظه مات نگاهش کردم و همقدمش نشدم اما توجهی نکرد و دستمو کشید و به سمت ایستگاه تونس ها برد. تا اونجا حتی یک کلمه باهام حرف نزد. انقدر عصبانی بود، درست مثل همون روزی که تو ماشین کنار همدیگه نشسته بودیم... وقتی کنار تاکسی ها رسیدیم، دستامو ول کرد و گفت من اینجا یه کاری دارم تو برو خونه من نیم ساعت بعد میام. اینو که گفت بدجور ناراحت شدم. آخه قول داده بود با مادراینا بریم زیارت، میدونستم اگه بذارم بره دیگه گیرش نمیارم، بهش گفتم کجا..؟ هرجایی کار داری منم باهات میام. گفت نمیخواد خودم باهات میام. و بعد یه تاکسی گرفت و کنارم نشست تو تاکسی، تا یه مسیری رو اصلا حرف نزد. بعدش هی با پاهاش به پام میزد و دستامو تکون میداد... منم چشمام بارونی شده بود از حرفاش و با همون چشای اشکی نگاه کردم، بهم گفت کوتاه بیا خانومی و بعدش متوجه شدم که حلقه م نیست و فهمیدم یواشکی درش آورده، دنبالش گشتم و آخر تو انگشت کوچیکش پیداش کردم، خندید و منم خندیدم،
بهم گفت بیا باهم بریم خونه مون، لباسامو عوض کنم و مادر و برداریم و بعد بریم مادر تو رو برداریم و بریم زیارت، منم به شوخی گفتم اگه الان بیام خونه تون فردا ظهر نمیاما، اما وقتی چهره ی ناراحتش و دیدم زودی اعتراف کردم که شوخی بود... اما دیگه دیر شده بود. بازم اخماش توهم رفته بود. وای... بازم...؟ بهش گفتم چی شده باز؟ که یه دفعه با صدای ناراحتی گفت: دیگه از هیچی خوشم نمیاد...!
منو میگی مات مونده بودم طرفش، مگه چی شده بود..؟ خیلی بغضم گرفته بود، دیگه حتی نگاهم هم نکرد. خونه که رسیدیم، من رفتم داخل اتاق اما اون تو حیاط نشست با مادر یه کم حرف زد و بعدش که داخل اتاق اومد، بدون اینکه بپرسه چرا ساکت و دلگیرم و یه گوشه نشستم، گفت لباسامو بهم بده میخوام برم... منم انقدر از دستش دلخور بودم که هیچی نگفتم. لباساشو داخل یه پلاستیک گذاشتم و تا دم در حیاط باهاش رفتم اما نذاشت و گفت تو دیگه برو.. من زنگ میزنم خبرت میکنم. انقدر دلم گرفته بود... وقتی رفت منم رفتم اون یکی اتاق یه دل سیر گریه کردم. ناسلامتی چند روز بعدش تولدم بود اما محمد چطوری داشت به پیشواز تولدم میرفت...؟؟؟؟ دیروزش بهم گفته بود که باهم میریم حموم اما حالا تنهایی رفته بود... وضو گرفتم و نماز خوندم، انتظار داشتم بهم یه زنگ بزنه اما نزد، منم انقدر روحیه م خراب شده بود که تو همون اتاق سرد خوابیدم. همه ش هم خوابای بد دیدم. یه دفعه با صدای فاطمه بیدار شدم که میگفت: پاشو مادر اومده، با عجله بیدار شدم... سرم بدجور گیج میرفت. رفتم در در و با مادر روبوسی کردم. قیافه ش کمی ناراحت بود. نمیدونم از دست من ناراحت بود یا محمد...
خلاصه مادرو به اتاق دعوت کردم و خودم اومدم این یکی اتاف زنگ بزنم به محمد... وقتی زنگ زدم با یه لحن بدی گفت چیکار داری که عصبانیتم دوبرابر شد. پرسیدم کجایی: گفت حمومم... دوباره پرسیدم کی میای؟ گفت میام و بدون خداحافظی قطع کرد... یه اس ام اس زدم که عزیز من چه اشتباهی کردم باز که باهام اینطوری رفتار میکنی..؟ بعدش هم پرسیدم از دست من ناراحتی که جواب داد : نه چرا..؟ دیگه هیچی ننوشتم و با ناراحتی رفتم اون یکی اتاق و پیش مادر نشستم... یه اخلاق بدی دارم اینه که نمیتونم ناراحتی مو قایم کنم و از هزار فرسخی قیافه م داد میزد که ناراحتم، سعی کردم خونسرد باشم اما نشد، تو اون اتاق مادرم گفت که خدیجه وقتی داشته می اومده خونه با همکارش تو خیابون ماشین میزنه به همکارش و اونو میبره بیمارستان و الان بیمارستانه، خیلی دل نگرانش شدم. یه زنگ زدم بهش و وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه و مشکلی نداره قطع کردم. بعدش هرکاری کردم با مادر حرف بزنم نشد که نشد. مادر هم انگار یه جورایی ناراحت بود... یه دفعه گوشی مادر زنگ خورد که فهمیدم محمده، میگفت که بیاین بیرون بریم زیارت،
مادر هم گفت که فعلا تو بیا تا اینا حاضر بشن، آخه یه مهمون هم داشتیم، خلاصه وقتی در حیاط باز شد با خوشحالی رفتم استقبالش، اما تا بهش نگاه کردم با ناراحتی یه دست خیلی کوتاه داد و گفت سلام و بعدش وارد اتاق شد. خیلی بهم برخورد... هیچی نگفتم، رفتم تو اتاق نشستم کنارش و ساکت موندم. محمد هم همه ش با مادرش و مادرم میگفت و میخندید و یه نگاه هم به من نمیکرد، تابلو بود که باهام قهره، مادر هم فهمید، کم کم اماده شدیم و با اجازه گرفتن از اون مهمون مون از خونه زدیم بیرون، همیشه محمد با من از خونه پاشو بیرون میذاشت اما اینبار زودتر از من رفت تو حیاط کنار مادرش ایستاد و حتی بهم نگاه هم نکرد، با ناراحتی کنار در آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم، مهدی به گوشی مادر زنگ زده بود و اجازه میخواست برای اومدن به خونه مون، اما مادر انقدر عصبانی جوابش و میداد که بدجور ناراحت شدم، چرا انقدر عصبانی بود..؟ احساس حقارت میکردم... احساس کوچیکی... اینکه محمد حتی باهام یک کلمه هم پیش مادرش حرف نمیزد... از خونه که اومدم بیرون، انتظار داشتم حداقل جلوی مادرا دستمو بگیره اما این کار هم و نکرد،
با مادرش همقدم شد و انگار نه انگار، یه چیزی تو سمت چپ سینه م میسوخت... منم سعی کردم بی تفاوت باشم اما مگه میشد...؟ مگه میشد عزیزترین کست اینطور بی دلیل ازت دور بشه و اینطور تو رو تحقیر کنه و تو انقدر ساده ازش بگذری..؟ محمد یه تاکسی گرفت و سوار شدیم، من کنار مادرش افتادم... اول مسیر هیچی نگفتم. مادر هم ساکت بود، انگار مثل همیشه من باید باب حرف و باز میکردم... منم هیچی نگفتم و به محمد چشم دوختم که چیکار میکنه، نگاهش هی این طرف و اون طرف میچرخید، یه لحظه درباره مشکل چکی که تو دفتر پیش اومده بود با مادر شروع کردم صحبت، اما فایده ای نداشت، دلتنگیم از بین نمیرفت، دستای مادر و گرفتم و صورتش و بوسیدم و سرم و روی شونه ش گذاشتم، اونم نازم کرد و دستامو محکم گرفت. تا وقتی رسیدیم زیارت، هیچی نگفتم و فقط روی شونه های مادر یواشکی اشک ریختم، وقتی رسیدیم، موقع پیاده شدن، بازم محمد دورتر از من راه میرفت و دستامو نگرفت، داخل زیارت که شدیم بدجور بغض کرده بودم اما گریه نکردم...
نمیخواستم مادر متوجه ناراحتی زیادم بشه، رفتیم اونجا و تقریبا یه نیم ساعتی موندیم، 300تا صلوات برای سلامتی عزیزم فرستادم و بعدش اومدیم بیرون، محمد نبود، سر کوچه مادر بهش زنگ زد و فهمیدیم که هنوز داخله، وقتی رسید پیش مون، بازم رفت پیش مادرش ایستاد، و بعد رفت که یه تاکسی دربست پیدا کنه، من حسابی سردم شده بود، آخه پالتو گرممو شسته بودم و یه پلیور نازک تنم بود. وقتی ماشین پیدا شد همگی سوار شدیم و این دفعه من کنار مادر خودم نشستم، بدجور سردم شده بود...
وقتی نزدیک خونه ی محمد اینا رسیدیم محمد به مهدی زنگ زد و گفت که بیاد مادرش و تا خونه برسونه، و همراه ما اومد خونه مون، تعجب میکردم چطور با اینکه انقدر از دستم ناراحته داره میاد خونه مون، خودمو به بیخیالی زدم و وقتی رسیدیم پل خشک سعی کردم آروم باشم... اما بازم نمیشد. تو کوچه ی تاریک راه افتادیم... بازم دستام از دستاش جدا بود، نمیدونستم چی تو دلشه که انقدر ازم دوری میکنه، انقدر تو فکر بودم که حواسم نبود از روی یه جوب پریدم و پاهام خیلی درد گرفت، اون موقع اومد طرفم و بازوم و گرفت، انقدر از دستش عصبانی بودم که نذاشتم، از شدت درد پاهام نمیتونستم راه برم، از دیوار میگرفتم و لنگ لنگان میرفتم، محمد هم عین خیالش نبود... داشت با مادر میخندید. یه جاهایی که فکر میکرد لیز میخورم دستمو میگرفت و بعدش ول میکرد. خونه که رسیدیم انقدر پاهام درد گرفته بود و سرم گیج میرفت که نای نشستن نداشتم، برق هم نداشتیم، رفتم تو اون یکی اتاق و لباسامو داشتم عوض میکردم که از شدت سرگیجه همونجا مجبور شدم دراز بکشم. فاطمه یه بار اومد دنبالم و گفت که محمد میگه بیا داخل، اما انقدر عصبانی بودم که گفتم برو هروقت حالم بهتر شد میام، یه چند دقیقه بعد خود محمد اومد، با یه لحن سرد و خشک گفت پاشو بیا اون یکی اتاق، منم گفتم سرم گیج میره بذار بهتر بشم میام، اما نذاشت و مجبورم کرد بلندشم، سرم بدجور گیج میرفت. با زحمت رفتم آشپزخونه و میخواستم یه لیوان آب بگیرم و شربت قند درست کنم که بازم نذاشت، لجم گرفته بود، چرا اینطوری میکرد،؟؟؟؟
بازم سرم گیج رفت و اینبار محمد دستمو گرفت و بلندم کرد و میخواست به زور ببره داخل اتاق که نذاشتم و باعث شد مادر بفهمه، اونم با سروصدای ما اومد داخل هال و گفت چی شده: و بعد چشمش به من افتاد که بیحال روی زمین نشسته بودم، دیگه شروع کرد به دعوا کردن، منم فقط گریه میکردم، مادر هم از کارام بغضش گرفت و رفت داخل اتاق، همون موقع بود که محمد با لحن خیلی بدی بهم گفت: خجالت بکش... واقعا از سنت خجالت بکش، چرا مادر و ناراحت کردی..؟ تا حالا اونطوری و با اون لحن باهام حرف نزده بود، خیلی ناراحت شدم، اونم وقتی دید هیچی نمیگم، از جاش بلند شد و خواست تو اون موقع شب بره بیرون، منم دیدم اینطوریه رفتم دنبالش و توی حیاط یقه شو گرفتم و گفتم: چرا باهام اینطوری میکنی محمد..؟ چرا همه ش زجرم میدی..؟ از ظهر تا حالا باهام قهری... بخاطر چی؟ بخاطر اینکه اون حرفو گفتم؟ خوب غلط کردم گفتم، چرا خودت منو به این روز میندازی و بعدش انگار که اصلا مقصر نیستی راه میفتی میری...؟
و بعد انقدر حالم خراب شد که دیگه نفهمیدم چی شد.... بیحال روی زمین افتادم، محمد هم با عصبانیت منو بغل کرد و آورد داخل هال، بهم یه لیوان شربت قندداد و صورتم و بوسید و گفت آروم باش... بعدش گفت من میرم بیرون زود برمیگردم... تا اون موقع میخوام بری و از مادر معذرت بخوای... و با این حرف پا شد و رفت، منم با ناراحتی پاشدم رفتم اتاق و روی پاهای مادر دراز کشیدم و گریه کردم، مادر هم مثل همیشه با مهربونی نصیحتم کرد و ازم خواست که دیگه محمدو ناراحت نکنم. یه بیست دقیقه بعد محمد هم اومد، البته با یکی از دوستاش که اومده بود جنراتور و واسه شیرینی خوریش ببره، یه چند دقیقه ای دم در معطل دادن جنراتور به اون شد و بعدش اومد داخل، دیدم میوه خریده، هنوز صورتم بخاطر گریه سرخ بود و از دست محمد دلخور بودم، زیاد باهاش حرف نزدم، تا بعد از شام ساکت بودم و چون برق نبود، سعی میکردم خودمو به کارهای خونه سرگرم کنم. محمد هم سعی میکرد کمتر باهام همکلام بشه و بیشتر با دخترای دیگه حرف میزد و میگفت و می خندید. به منم هرچی میگفت گوش میکردم اما باهاش حرف نمیزدم، تا اینکه شام و خوردیم و میوه آوردم، محمد انار خریده بود، میوه رو گرفت و قاچ کرد و بعدش یه دفعه بهم گفت عزیزم اینایی که خریدم همه ش بخاطر پاچه خواری هستا... نه چیز دیگه... و بعد بغلم کرد و منو محکم چسبوند به خودش... خودش وخودم خوب میدونستیم که این کارش همیشه بدجور هردومون و تحریک میکنه به آشتی... و همون موقع بود که اشکم دراومد و بیشتر ناراحتی ها از دلم رفت...
بعد ازمیوه خوردن رفتم بخاری اون یکی اتاق و روشن کردم و رختخواب و انداختم و بعدش با محمدی هردمون دراز کشیدیم کنار بخاری... مثل همیشه دستاش و تیکه ی سرم کرد و روی بازوهاش به خواب رفتم.. یه لحظه صداشو شنیدم که گفت عزیزم پاشو زیر پتو دراز بکش.. منم با تنی که از شدت گریه کسل بود رفتم زیر پتو و دیگه هیچی نفهمیدم...
روز جمعه نزدیک اذان صبح یه دفعه با نوازش های محمد از خواب بیدار شدم. داشت آروم آروم موهامو ناز میکرد. چشمامو که باز کردم بغلم کرد و صورتم و بوسید و بعدش هم حالم و پرسید... هنوز بخاطر دیشب کمی ناراحت بودم یعنی بیشتر بخاطر تشنج روحیم بیحال بودم تا ناراحت، محمد هم انقدر نازم کرد و بوسم کرد تا آخر سر منم سرحال اومدم و تو بغلش شروع کردم به شیطونی...
بعد از یه حال حسابی، وقتی لبای هردمون مثل همیشه می خندید، محمد محکمتر بغلم کرد و عاشقتر از همیشه نگاهم کرد، بعدش با صدایی که توش ذوق و خوشی کاملا فهمیده میشد، بهم گفت: عزیزم، دلم میخواست تا روز یکشنبه طاقت میاوردم اما نتونستم و از همین الان تولدتو بهت تبریک میگم... اولش جا خوردم و یکم ناراحت شدم اما وقتی با چشمای ناز و گریونش بهم خیره شد منم طاقت نیاوردم و بوسش کردم و گفتم ممنون عزیزم... بهم گفت امروز تا روز یکشنبه مال توئه... مخصوص تو... چون روز توئه... عزیزم چی دلت میخواد برای روز تولدت هدیه بگیری..؟ میخوام هرچی که میخوای قشنگ ترینش و واست بخرم...
منم که تا حالا کسی اینطوری غافلگیرم نکرده بود خندیدم و گفتم: ترجیح میدادم خودت به سلیقه ی خودت یه چیزی برام میخریدی... اما حالا که اینطوری دوست داری دلم میخواد برام یه گوشواره بخری...
محمد هم حسابی ذوق کرد و گفت باشه... امروز زودتر صبحانه تو بخور که باید بریم تمام بازار و بگردیم تا من بتونم قشنگ ترین گوشواره دنیا رو برای خانومی خودم بخرم... دلم میخواد یه جشن بزرگ برات بگیرم...
اما من گفتم: نه عزیز، جشن تولدمو میخوام مال خودم باشه، فقط مال خودم و خودت، نمیخوام زیاد شلوغ پلوغ بشه،
اونم گفت باشه عزیزم، امسال هرطور تو دوست داری اما هروقت اومدی خونه م دیگه هرسال یه جشن بزرگ میگیرم برات... باید همه بفهمن خانومم و چقدر دوست دارم...
بعد از خوردن صبحانه، حاضر شدم و باهم دیگه از خونه زدیم بیرون، خداییش محمد خیلی ذوق زده بود... چشمای نازش از خود صبح یه برق خاصی داشت، با اینکه ماشینش نبود و هنوز تو تعمیرگاه بود اما هرجایی رفتیم همه ش ماشین دربست گرفت که اذیت نشم، همه ش دوروبرم میچرخید و قربون صدقه م میرفت، خیلی خوشحال بودم، اول قرار بود بریم یه دست لباس خشگل برام بخره اما متآسفانه هرچی گشتیم هیچ لباس مناسبی پیدا نکردیم، بعدش باهمدیگه رفتیم کاروان و یه اسپیشل عالی خوردیم که واقعا خاطره ی بیاد موندنی شد برام، محمد همه ش میخندید و خوشحال بود، حاضر بودم دنیا همونجا برای هردومون تموم بشه و تو همون لحظات خوش تا ابد بمونیم، بعد از ناهار رفتیم بازار مخصوص طلافروشی، کلی مغازه رو زیرورو کردیم تا آخر چشمم به یه جفت گوشواره ساخت بنارس که خیلی هم ظریف و قشنگ بود افتاد. تو چشای محمد که نگاه کردم دیدم اونم خوشش اومده، با توافق هردمون خریدیمش... اونم 250000 تومن، با خوشحالی اونو داخل قابش گذاشتم و از محمد تشکر کردم، بهم گفت این گوشواره رو بعدا بهم بده که بدم به مامانت چون اونا هم قراره برات جشن بگیرن، و منم میگم این گوشواره رو خودم خریدم... از فکرش خوشم اومد و قبول کردم...
بعدش باهم رفتیم کابل سیتی سنتر، و اونجا هم گشتیم تا بتونیم یه لباس خوب پیدا کنیم اما بازم نشد، اصلا شانس نداشتم تو لباس، خلاصه به این نتیجه رسیدیم که تو جشن همون لباسمو که دوخت مصری داره و رنگ سبز آبی و حتی یه بار هم نپوشیدمش بپوشم، محمد اون لباس و خیلی دوست داشت، چون یکمی دیر شده بود و ممکن بود تا خونه برسیم نمازمون قضا بشه، رفتیم زیارت و نمازمون و اونجا خوندیم، بعدش هم راه افتادیم طرف خونه، خیلی خوشحال بودم... واقعا احساس کردم اون روز روز منه، و فردا و پس فرداش هم همینطور... خیلی ذوق داشتم،رسیدیم خونه فهمیدم آقا رضا اومده، اولش تعجب کردم اما بعدا فهمیدم که بخاطر خواستگاری از خدیجه اومده تا یکی از فامیلاش و معرفی کنه، من حالم کمی خراب بود، از همون زیارت که بیرون اومدیم سردم بود و میلرزیدم، اما خونه که رسیدم همه ی بدنم درد گرفته بود. بعد از اینکه شام و پختم، محمد یه مقدار قرص و شربت بهم خوروند و منو زیر پتو خوابوند، حسابی تب کرده بودم... اما با پرستاری به موقع محمد حالم زود سرجاش اومد و یک ساعت بعد بدنم سبک شد... وقتی بیدار شدم محمد برام یه مقدار سیب زمینی آورده بود که بخورم، عزیز دلم دونه دونه لقمه میگرفت و میذاشت دهنم... الهی قربونش برم من.. بعدش هم شب و با یه عالمه راز و نیاز عاشقونه گذروندیم و قرار شد فرداش یعنی روز شنبه بعد از ظهر برم حموم و حسابی به خودم برسم تا تو روز تولدم حسابی خشگل باشم... با همین خیال شیرین تو بغل گرم عزیزم آروم خوابیدم....
روز شنبه که شد، با محمد از خونه زدیم بیرون، اون رفت جنگلک و منم تا ظهر دفتر موندم، همه ش منتظر رسیدن فردا یعنی روز تولدم بودم... ظهر که شد به یه بهونه ای اجازه گرفتم که رئیس مهربون مون (الهی هیچ وقت چشم نخوره) بهم اجازه داد... منم اول رفتم حموم یاس و تا جایی که تونستم خودمو خشگل کردم، بعدش هم دیدم برعکس همیشه از حموم زود اومدم بیرون، راه افتادم رفتم خونه ی زن عموم واسه ی برداشتن ابروهام، البته وقتی از حموم بیرون می اومدم بارون شروع کرده بود به باریدن و هوا هم سرد بود اما حس اینکه بعد از برداشتن ابروهام چقدر ناز میشم و چقدر محمد خوشش میاد اجازه نمیداد به سرما فکر کنم، نه به مادر چیزی گفتم نه به محمد، چون میدونستم اگه بفهمن اجازه نمیدن، تو راه یه بار یه زن عموم زنگیدم که مطمئن بشم خونه ست... بعدش هم با سرعت زیاد رفتم خونه شون، راه خونه شون چون تو قسمت کوه هاست کمی پیاده رویش زیاده ولی خوب برای من می ارزید...
با خوشحالی رفتم خونه شون و ازش خواستم خیلی زود دستی به ابروهام بکشه و بعدش براش گفتم که تازه از حموم اومد، زن عموم بنده خدا هم حسابی ناراحت شد که ممکنه سرما بخورم اما بهش گفتم نه سرما نمیخورم لباس گرم پوشیدم... وقتی کارش تموم شد یه نیگاه تو آینه کردم... حسابی ناز شده بودم... دلم میخواست همون موقع محمد منو میدید و حسابی بغلم میکرد... بعد از تموم شدن کار، سریع پالتومو پوشیدم و به هزار زحمت تا خیابون و پیاده اومدم، سردم شده بود... همه ش خداخدا میکردم که سرما نخورم، خونه که رسیدم از رفتنم به خونه ی زن عمو هیچی نگفتم، یه پیراهن کاموایی رنگ توسی با یه دامن کوتاه که روش سنگ کاری شده بود و پوشیدم و موهامو شونه کردم و باز گذاشتم تا خشک بشه، همه ش تو اینه خودمو نگاه میکردم، به نظر خودم حسابی تودل برو شده بودم... از سرماخوردگی روز جمعه م خیلی کم مونده بود... شب با اشتهای زیاد یه آبگوشت مشتی زدم، که کاش این کار و نمیکردم... با یه عالمه رویای قشنگ خوابیدم اما...
روز یکشنبه .... چشم تون روز بد نبینه، نصفه شب با یه تب و بدن دردی از خواب بیدار شدم که نکو و نپرس... تا صبح چطوری تحمل کردم بماند، ساعت که 7 شد دیگه طاقت نیاوردم و به محمد زنگیدم که اگه میتونه بیاد دنبالم و منو ببره دکتر، آبگوشت چرب دیشب کارمو ساخته بود...
ساعت 8 بود که محمد عزیزم تو اون هوای سرد پیاده خودشو رسوند خونه و بعد از یه لب گرفتن اساسی، حسابی بغلم کرد و گفت حاضر بشم که بریم دکتر، اما من ناراحت بودم که چرا باید تو روز تولدم مریض میشدم... وقتی حاضر شدم باهم رفتیم بیمارستان فردوس، اونجا همون دکتر همیشگی مو دیدم و اونم با گفتن اینکه بازم مریض شدی معاینه م کرد... یه سرم نوشت چون فشارم پایین بود و یه چندتا آمپول ضد درد... یکی از پرستارا منو تو اتاق خانوما خوابوند روی تخت و بعدش سرمم و وصل کرد و امپول ها رو هم جاتون خالی بهم زد... خیلی درد داشتم، سرم حسابی تیر میکشید، بعد از تموم شدن سرم به محمد گفتم اگه کار داره بره و نگران من نباشه اما اون گفت امروز از کنارم جم نمیخوره... خیلی احساس خوشی میکردم، از اینکه مردی رو انتخاب کرده بودم که در همه ی لحظات تکیه گاه خوبی برام بود...
ظهر باهم رفتیم خونه و محمد تا جایی که تونست ازم نگهداری کرد... بهم گفت شب مادراینا میخوان خونه رو تزئین کنن، تو نباید تو خونه باشی، منم بهشون گفتم تو رو بعدازظهر میبرم دکتر تا آمپولاتو بزنی و تا وقتی برگردیم فرصت دارن... منم نخودی خندیدم که از همه چی خبر داشتم، تا بعد ازظهر محمد حسابی بهم خوروند از هرچیزی که بود، آبمیوه، سوپ، و همه ی دواهام، ساعت 4 بود که دوباره راه افتادیم طرف بیمارستان، هنوز درد داشتم و سرم خیلی تیر میکشید، بدنم داغ بود و دلم میخواست بخوابم، تو راه هم حالم بدتر شد و مجبور شدم تو بیمارستان یه سرم دیگه هم بزنم چون بازم فشارم پایین اومده بود، وقتی سرم تموم شد، محمد بهم گفت که بچه ها هی زنگ میزنن که کی میاین... و از شانس تو برق هم قطع شده، خیلی پکر شدم، بدون برق و توی تاریکی که حال نمیداد... تقریبا داشت اذان شب و میداد که از بیمارستان اومدیم بیرون، تو راه محمد کلی نازم میکرد و قربون صدقه م میرفت و میگفت کاشکی زودتر خوب میشدی که اینطوری اذیت نمی شدی تو شب تولدت، وقتی رسیدیم فهمیدم برق اومده و خیلی خوشحال شدم، تو خونه یه جنب و جوش خاصی بود و من اینو کاملا فهمیدم، راستی یادم رفت بگم تولد داداشم محمد هم بود ، یعنی جشن مال هردوتامون بود. وقتی اومدم این یکی اتاق، هنوز بدنم درد میکرد، مادر صدام کرد که بیاین این یکی اتاق کارتون داریم... خوب منم میدونستم چه خبره اما باید نقش بازی میکردم، وقتی رفتیم اون یکی اتاق ،........ واااااااااااااااااای.. چیکار کرده بودن،
دورتادور اتاق و با کاغذای رنگی پوشونده بودن و یه نوار باریک از لامپ های رنگی هم داشت چشمک میزد،
کف اتاق هم پر بود از بادکنک های رنگی و ناز، وسط اتاق هم یه میز که روش کیک قشنگی گذاشته بودن و روش نوشته بود: "شیدا جان تولدت مبارک"
با یه عالمه میوه و کادو و چیزای قشنگ دیگه،
خیلی خیلی ذوق کرده بودم... فقط تونستم بگم چرا این همه زحمت کشیدین...؟ اشک توی چشمام جمع شده بود.. محمد از ته دل میخندید و مادر و بچه ها همه شاد بودن و من بغیر از این چی میخواستم...؟ تندی رفتم لباس خشگلمو پوشیدم و نشستم پشت میز، محمد نامزدم و محمد داداشم هم کنارم نشستن، بچه ها هم یکی داشت فیلم میگرفت و عکس مینداخت و یکی دیگه مشغول روشن کردن شمع ها بود... 23 تا شمع روی کیک بود و من باید همه شو فوت میکردم... تا همه بفهمن 23 سال از زندگیم و پشت سر گذاشتم تا به اینجا رسیدم و من چقدر خوشحال بودم، چون تو این 23 سال با همه سختی ها چیزهایی بدست آورده بودم که واقعا ارزش همه چیزو داشت و مهم تر از همه وجود نازنین محمدم بود... عزیزم خیلی برام زحمت کشیده بود... همونجا بغلش کردم و صورت نازشو بوسیدم،
بعد از اینکه شمع ها روشن شد، من و هردوتا محمدها باهم شمع ها رو فوت کردیم و بعدش دست زدیم، یه آهنگ تولدت مبارک هم جشن مونو حسابی شاد کرده بود... بعدش نوبت هدیه ها رسیده بود... هیجان زده بودم، اول کادوی داداشم و دادن که یه شلوار جین خشگل با یه پیراهن ناز بود... بعدش هدیه ی منو آوردن که شامل همون گوشواره میشد و یه انگشتر خیلی قشنگ که مادرم و بچه ها زحمت شو کشیده بودن، حسابی ازشون تشکر کردم و همه شونو به نوبت بوسیدم... بعد با کمک محمد کیک و بریدیم و من برای همه کیک تو بشقاب شون گذاشتم و با چای خوردیم... اما من دلم میخواست یه عالمه کیک بخورم اما محمد بخاطر دستور دکتر منو از این کار منع کرد... حسرت به دل کیک موندم، بعد از اون تا جایی که دوربین شارژ داشت عکس انداختیم و فیلم گرفتیم... ساعت 9 بود که جشن تموم شد و با بچه ها اتاق و تمیز کردیم، راستش هنوزم بدنم درد میکرد و حالم خوب نشده بود اما جلوی همه میخندیدم تا یه وقت تو ذوق شون نخوره، بعد از تموم شدن جشن، نمازمو خوندم و رختخواب و پهن کردیم، یه مقدار غذا واسه محمد آوردم که خورد و منم بعد از خوردن دواها دندونامو مسواک کردم... واسه شب تولدم یه برنامه ی خوب چیده بودیم... این یه رازه بین من و محمد، که بقیه شو تو ادامه ی مطلب مینویسم... چون خصوصیه....
خوب بقیه شو فقط تقدیم میکنم به محمدم... امیدوارم خاطره ی اون شب برای همیشه تو یادمون بمونه....
عزیزا لطفا شما هم رمز ادامه ی مطلب و نخواین باشه...؟ چون یه خاطره ی زیبای عاشقانه ست و نمیخوام کسی جز من و محمد اونو بدونه...